من و ئاواتەکانم...
داستان یکی شدن من همراه روح این آتشدان، جدا شدنم همراه پنهانی های فلز مرگ،حکایت بود. اما بنگر، اما بنگر، عشق چه یاری به ما میکند.
دختر کوچک به مهمان گفت:میخوای عروسکهامو ببینی؟ اونوقت دلش میشکنه..............
نظرات شما عزیزان:
مهمان با مهربانی جواب داد:بله.
دخترک دوید و همه ی عروسکهاشو آورد،بعضی از اونا خیلی بانمک بودن
دربین اونا
یک عروسک باربی هم بود.
مهمان از دخترک پرسید:کدومشونو بیشتر از همه دوست داری؟
... و پیش خودش فکر کرد:حتما” باربی.
اما خیلی تعجب کرد وقتی که دید
دخترک به عروسک تکه پاره ای که یک دست هم
نداشت اشاره کرد و گفت:اینو بیشتر از همه دوست دارم.
مهمان با کنجکاوی
پرسید:این که زیاد خوشگل نیست!
دخترک جواب داد:
آخه اگه منم دوستش نداشته
باشم دیگه هیشکی نیست که باهاش بازی کنه و دوستش داشته باشه ،
Power By:
LoxBlog.Com |